
کسی دیگر نمی کوبد در این کلبه ی متروکه ویران را..
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم..
ومن مثل شمع میسوزم و دیگر هیچ از من نمی ماند...
و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم...
درون کلبه ی خاموش خویش اما
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم...
درون سینه ی پر جوش خویش اما
کسی حال منه تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پاییزم...
که هر دم با نسیمی میشورد برگی از او جدا...
و دیگر هیچ از من نمی ماند...
و دیگر هیچ از من نمی ماند...
و دیگر هیچ از من نمی ماند...
و دیگر هیچ از من نمی ماند...
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1